تاریخ هایی مثل 29/2/92 همیشه فکرم را مشغول می کند. می دانم حتماً دو نفر دیگر هم به این مساله توجه دارند: اول و از قدیم بابا، و دیگری تیراژۀ رنگین کمانی. از روز چهارشنبه که تاریخ جلسۀ امروز را تنظیم می کردم هر چه این عددها را از ذهنم کنار زدم، افاقه نکرد. یکی توی ذهنم تکرار می کرد: بیست و نه ِ دو ِ نود و دو. بیست و نهِ دو ِ نود و دو. و عصری که از تونل رسالت عبور می کردم همان حس مبهم همیشگی وقتی کسی بوق می زند... که اگر الان اتفاقی بیافتد، مثلا یکی از همین راننده های دیوانه چپ کنند و بخورند به دیوارۀ تونل و بعد ماشینشان به ما بخورد... تاریخش کِی خواهد بود؟ چه ساعتی؟ ساعت 16:03 بیست و نه ِ دو ِ نود و دو.
حس می کنم به مالیخولیا و روان پریشی مبتلا شده ام.
دقایق انتظار قبل از شروع فوتبال، گویا چاره ای نیست جز دیدن و شنیدن تبلیغات تلویزیونی.
نمی بینم اما شنیدنش هم آزاردهنده است. تحمل می کنم. تحمل می کنم. تحمل می کنم.
می رسد به جایی که ظاهراً مادر و پسری برای خرید رفته اند بیرون. مادر متوجه می شود که پولش را در خانه جا گذاشته است. اما چون پدر به پسر گفته است که، دقت کنید: یک مَررررد! هممیشه! باید همراهش پول باشد، مساله به خیر و خوشی فیصله پیدا می کند و به یمن کارت دانش آموزی یکی از همین سابقاً موسسات مالی اعتباری و فعلاً بانک ها، مَرررد! کم سن و سال به فریاد مادر می رسد.
شرمنده ولی واقعاً چندین بار تا مرز جنون خرد کردن شیشۀ تلوزیون رفته و برگشته ام.
بله قبول که تبلیغات، از هر نوعش، در همه جای دنیا، ممکن است و شاید لازم که میزانی از مبالغه را داشته باشد، اما چه نیازی است که در تبلیغ کارت بانکی هم برخورد جنسیتی داشته باشیم؟
دریافت کننده یارانه؛ پدر یا مادر؟ عنوان پرونده گذشته روزنامه دنیای اقتصاد است.
تفاوت در دیدگاه پاسخ دهندگان در نوع خود جالب است.