نیا بچه جان. نیا عزیز من. من خودم گرفتارم. هنوز خودم بچه ام. هزار تا کار نکرده توی این دنیا دارم. هنوز خیلی چیزها رو نمی دونم. هنوز نمی تونم عصبانیتم رو اون طور که باید کنترل کنم. مسوولیت پذیری لازم رو ندارم. باور کن دخترکم. باور کن من هنوز برای ملیون ها چرایی که ازم بپرسی جوابی ندارم. مثلا؟ مثلا این همه درد و رنج و بیماری توی این دنیا. این همه طوفان و زلزله. این همه گرسنگی و جنگ و آدم کشی و آوارگی. از کدومش برات بگم؟ هر چند لازم نیست بگم.
خودت می بینی. خودت می فهمی. خودت درد می کشی. به وقتش.
قول داده بودم هیچ وقت این همه بدی و سختی رو نبینی. هیچ وقت با سوال های بی جواب رو به رو نشی. هیچ وقت درد نکشی. می دونی بچه؟ اون سال ها که از مامان و بابام دور بودم خیلی راحت بودم. الان باید صبور باشم. باید عصای دستشون باشم. هم دختر خونه. هم زن نمونه. خواسته های خودم به کنار. آلمانی داره یادم می ره. ورزش نمی کنم. کتاب نمی خونم. فقط می رم سر کار و بر می گردم و کارهای خونه رو انجام می دم. تازه خیلی ها الان دوست داشتن جای من بودن. پس چه جای گلایه؟ دلتنگی که حرفشم نزن. مامان و بابام با بچه های مردم بازی می کنن و ذوق می کنن. دچار تردید شدم بچه. همه ی این سال ها "منتظر رفتن بودن" همه رو ساکت می کرد. الان اما اوضاع فرق می کنه. تازه جونم برات بگه بچه که به نتایجی رسیدم. این که آدم ها تا پدر و مادر نشن خودشون بچه باقی می مونن. ولی این نهایت خودخواهی هست که به خاطر بزرگ شدن خودشون شما طفل معصوم ها رو دستاویز قرار بدن.
می بینی بچه جان؟ تکلیفم با خودم روشن نیست. خودت مرد و مردونه خانومی کن! و خودت بار این مسوولیت رو از دوش من بردار. من از این تصمیم و از این بی تصمیمی می ترسم. و هیچ چیزی بدتر از یه مامان ترسوی سردرگم نیست.