خدای بزرگم ازت ممنونم که امسال تا این جا فقط 10 روز هوای خیلی سرد - سردتر از منفی 15 - داشتیم. تقریبا هر وقت خواستم تونستم برم بیرون پیاده روی. فقط یک بار روی یخ سر خوردم که خوشبختانه به خیر گذشت. به خصوص با بارون امروز که تونستم کلی راه برم منو بردی به بازار محله و لشتو. ادمونتون کوه نداره. هوای دیروز مثل هوای صبح های شمال بود. یادش به خیر می رفتیم باغ مامان جون. خونه بچگی های بابا. گاهی صبح ها می زدم بیرون. اگر تنها بودم شیب سه راهی حموم قدیمی رو می گرفتم می رفتم بالا. یک ساعت و ربع طول می کشید که برسم به اون جایی که جاده کناره معلوم بود و بعدش خط دریا. اگه هم شوهر عمه ام یا بابا یا یکی از داماد های عمه بزرگم باهام بود که دو ساعتی طول می کشید که کوه رو بریم بالا و بعد برگردیم. دختر عمه های من هیچ کدوم اهل کوه نبودن. کوه ... بی نظیره.
امروز از سر کار رفتم کتابخونه. کتابخونه عمومی اینجا یکی از لذت های بزرگ زندگیمه. یادم باشه راجع بهش مفصل بنویسم. توی مترو بدون این که هیچ بنی بشری نگاهم کنه برای دخترم مثنوی خوندم که هفته پیش از کتابخونه گرفتم. از فاصله ایستگاه تا خونه زیر بارون براش آواز خوندم. بعد هم قبض گاز رو دادم و حساب کتابای ماه بعد رو مرتب کردم. خدا جان تا حد ممکن می خوام کار کنم. نمی خوام به مشکل مالی بخوریم، می دونم که خودت مواظب من هستی و نمی ذاری اتفاق عجیب غریبی مثل زایمان زودرس و این چیزا برام پیش بیاد. خدا رو شکر تا حالا همه چی عالی بوده. غیر از تورم مچ پا که مجبورم کرده کفش خیلی بزرگ بپوشم. نه حتی یک روز حالت تهوع. نه هوس خوراکی های عجیب. فقط سردردها که خوب ترکیب میگرن و هورمون جز این نمی تونست باشه. خدایا من برای انتقال ژن های حامل میگرن به دخترم عذاب وجدان دارم. به خودت می سپارمش. خودت می دونی که نمی خواستم از ملیون ها تجربۀ "زندگی" محرومش کنم. ولی کاری کن که اگر رنجی می بره برای دانایی باشه. و از این که دیدن درد داره، شاکر باشه.
الان ساعت 9:45 شب هست و محمد نیم ساعت دیگه از سر کار میاد که با هم شام بخوریم. شام اول اون و شام سوم من! توی این نیم ساعت باقی ساک بیمارستان رو باید ببندم. اینجایی ها دوره بارداری رو 40 هفته در نظر می گیرن و از هفته 26 هر لحظه آماده رفتن به بیمارستان هستن! ترسناکه ولی من امروز هفته 30 رو شروع کردم و از ساک بیمارستان، فقط لیست وسایل بردنی توی ساک هست! ولی خوشحالم چون این چند ساعت قبل رو مثل صبح های شمال و شبهای دانشجویی شیراز گذروندم، خوندم و خوندم و آهنگ گوش دادم و نوشتم! برای دل خودم! خدایا شکرت.
عزیزکم اینجایی که می بینی جایی یه، یا چیزی یه به اسم وبلاگ. وبلاگ منه. گاهی که دلم محرمی می خواد که باهاش درددل کنم میام اینجا. می پرسی محرم چیه؟ و چرا اینجا؟ شاید هم نپرسی، ولی من دوست دارم از اون بچه ها باشی که بپرسی. این قدر بپرسی که منو خسته کنی. حتی اگه من جوابی برای همه سوالات نداشته باشم. و اما محرم، و چرا اینجا: چون بعضی دوست ها هستن که حتی اگه همدیگه رو ندیده باشن، یا فقط یکی دوبار دیده باشن، همدیگه رو می شناسن، حرف هم رو می فهمن، دغدغه های مشترک دارن. اینجا رو اون دوستا می خونن.
البته خیلی وقتا دوست دارم بیام و بنویسم. مثل این شش ماه گذشته که خودت دیدی چقدر ناراحت بودم و سعی می کردم خوددار باشم و حفظ ظاهر کنم و بی خیال باشم، ولی هنوز برای خونه مون اینترنت نگرفته بودیم و هیچ وقت هم تنها نبودیم.
الان دو هفته است که اینترنت داریم و مهمونامونم سه هفته است که رفتن و من می تونم بیام بشینم در حالی که با هم آهنگ گوش می دیدیم و شیر می خوریم، بنویسم. الان دیگه از تکونایی که می خوری می دونم که موسیقی کلاسیک به خصوص ویولن خیلی دوست داری، بابا هم همینطوره. شاید برای تو دوباره ویولن زدن رو شروع کنه. نظرت چیه؟ صبر می کنیم ببینیم! خودت حتما توی این پنج ماه یاد گرفتی که صبور بودن خیلی توی زندگی مهمه و آدم همیشه اون چیزایی رو که می خواد در اون زمانی که می خواد به دست نمی یاره. یادته اولش قلبت 185 بار در دقیقه می زد؟ راستش منو می ترسوندی! الآن دیگه کمتر عجله داری؛ به اندازۀ 140 بار در دقیقه! و صبور تر هم می شی. این روال زندگی یه. یاد می گیری.