کلاس سوم دبستان که بودم دو تا عروسک داشتم . یکی دختر یکی پسر به اسم آرش و مریم. بچه هام بودن. مریم بزرگ تر بود. موهای مصری بور و چشم های آبی کمی بی حال داشت. قد آرش تا آرنج مریم می رسید. آرش موهای فرفری مشکی پررنگ داشت. همون رنگی که الان بهش می گن پر کلاغی. آرش چون کوچیک بود هنوز نمی تونست خوب راه بره. یه کم خمیده بود.
شب ها که می خوابیدم دو تا دست هام رو باز می کردم و سر هر کدومشون رو روی یکی از بازوهام می گذاشتم. طبیعی بود که صبح به حالت قبل نبودم ولی اون چیزی که ناراحتم می کردم این بود که مامانم شب ها که من خوابم می برد اون دوتا رو بر می داشت و کنار می گذاشت. صبح که بیدار می شدم و بچه ها رو دمرو رو به زمین یا روی هم افتاده کنار اتاق می دیدم خیلی ناراحت می شدم.
یه روز که از مدرسه اومدم هر چی گشتم پیداشون نکردم که نکردم. سراغشون رو که از مامانم گرفتم گفت که گذاشته بیرون در و آشغالی اونا رو برده! گریۀ من بند نمی اومد. نمی فهمیدم چرا و نمی دونستم اونا چه آزاری داشتن. زمان گذشت و این سوال های من هیچ وقت جواب داده نشدن. یه بار زمان دبیرستان از مامانم پرسیدم که چرا این کار رو کرد. اصلا یادش نمی اومد.
سال 85 کارتن های قدیمی مامان اینا رو مرتب می کردم. کتاب ها باید تفکیک می شد و وسایل مهاجرت اون ها به کانادا و اسباب کشی خودم به شیراز جدا و بسته بندی می شد. آرش و مریم رو توی یه کارتن قدیمی پیدا کردم. باورم نمی شد. طی اسباب کشی های مختلف اون کارتن هیچ وقت باز نشده بود و من همۀ اون سال ها دلتنگ و عزادار بچه هام بودم.
پیدا شدن آرش و مریم بعد از نزدیک بیست سال نه تنها سوال های منو جواب نداد، که خشم و سوال های منو بیشتر کرد.
فرزانه خانم عزیز زمان نوشتن این پست یاد شما و تجربه ای بودم که مدت ها پیش به اشتراک گذاشته بودین.
چه جالب...
از چه نظر دقیقا ؟
کجایی اصلا سراغی نمیگیری ها؟ اینچا هم که اپ نمیشه
می خوندمت رها جان. و می خونمت.
سلام
شاید و فقط شاید مادر شما در آن زمان بیشتر نیاز به توجه شما داشته است.شاید شما با توجه بیش از حد به آن دو عروسک حس مادر بودن را و لذت داشتن این احساس را از مادرت گرفته ای.شاید آن دو عروسک جای مادر را برای تئ پر کرده بودند.شاید مادر انتظار داشت دستهایت را موقع خواب بر گردن او بیندازی .دختر من سال اول دبستان با گریه شدید از مادرش جدا می شد و خانم من تا ساعت ها مجبور بود در مدرسه بماند.سال دوم یادم می آید وقتی دخترم را به مدرسه برد و آمد خانه گفت جالب است اصلآ گریه نکرد و به من هم گفت مامان تو برو خونه و من جمله ای گفتم که نباید میگفتم و آن این بود که:بله دیگه دخترمون داره بزرگ میشه و مستقل،دیگه کم کم خانم معلم جای تو رو میگیره.با گفتن این حرف چهره خانمم تغییر کرد و اندوهی بزرگ بر چهره اش نقش بست،بلند شد و گفت باید برم مدرسه و من که میدانستم چه گندی زده ام به آرامی گفتم چرا؟مگه چی شده؟گفت شاید گریه کنه و نیاز به حضور من باشه.
در هر صورت یادمان باشد که مادران ما در آن زمان فعالیت های اجتماعی نداشتند و تمام دلخوشی آنها تر و خشک کردن بچه هایشان بود و یادما باشد ما به شدت مردمی احساساتی و عاطفی هستیم.
سلام بر شما.
اول عذرخواهی می کنم بابت تاخیر زیاد در پاسخ. من از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودم و حتما هر کس بابت رفتارهاش دلایلی داره به زعم خودش منطقی و مکفی. اما شکافی که این مساله در روابط ما ایجاد کرد، هنوز هم پر نشده.
خیلی خوبه که خانمتون رو درک می کنین و به چهره اش دقت می کنین. دوست دارم بیشتر نوشته هاتون رو بخونم، اگه بشه.
من به اندازه ی دو تا کشو پر کتاب داستان داشتم که هیشکی یادش نیست چی شده! هنوز چشمم دنبال کتابامه باز خوبه که بچه های تو پیدا شدن کتابای منو بگو معلوم نیست کجا دارن خاک می خورن
به منم یر بزن لطفا
سلام دردم رو می دونین پس ... البته کتابای من پارۀ تنم بودن و هستن. من تمام کتابای بچگیم و حتی دفترای مشقم رو تا قبل از ازدواج و همین اسباب کشی کبیر! که ذکرش رفت، داشتم. بعدش کتابا رو به بچه های فامیل هدیه دادم و دفترا رو (جز دفترای انشا) دور ریختم. اینجا هم که اومدم کتابایی که از چمدون درشون آوردم از بزرگترین دلتنگی هام هستن. احساس می کنم بهشون خیانت کردم.
سلام
جاری داری چطوره؟!
دقیقن این اتفاق البته مشابهش برای منم افتاده...حدود بیست سی تا تیله داشتم که واقعن دنیای من بودم و تنهایی باهاشون چه بازی ها که نمی کردم...از ترس باختنشون هم خداییش زیاد با اصلیاشون نمی رفتم تیله بازی ولی خب مادرم تحت تاثیر این خانم جلسه ای ها لعنت اللله علیهم برده بود یه جایی توی زیرزمین قایم کرده بود که همین چندسال پیش پیداشون کردم...دو سه ثانیه هنگ کامل کردم با این که سی و خرده ای سالم شده بود! راستی
هزار سلام به حسین خان کتاب خوان
اون چند ثانیه هنگ کردن ... برای من خیلی شوک آور بود.
جاری داری هم خوبه. آدم ها گاهی در شرایط خاص متوجه قابلیت هایی از خودشون میشن که تا قبلش نمی دونستن !!
سلام
با خواندن این حس کردم چقدر می خواهم بغلت کنم
جهان بزرگترها با جهان کودکان خیلی فرق دارد.معنای همه چیز هم همین طور ...گاهی بزرگترها نمی دانند کارهای کوچک و ساده شان چقدر می تواند بزرگ و وحشتناک باشد...برای فهمیدنش باید سعی کنی خودت را جای اونها بگذاری شاید هم هیچوقت به نتیجه نرسی
اندر فواید مهاجرت یکیش هم اینه ها :)
سلام فرزانه خانم عزیزم
ولی یک نوع بی خیالی و بی تفاوتی هم داره که مثل بی حس شدن هست. امیدوارم به مُردگی تبدیل نشه.
ممنون از لطفتون. زمان که می گذره بیشتر متوجه تفاوت بین دنیای آدم ها میشم، بچه ها و بزرگ تر ها هم که داستانی است علی حده با پیچیدگی های فراوون. ولی این به نتیجه نرسیدن ... سخته.
شاید forgive and forget چارۀ کار باشه.
فواید که زیاد داره
taajob kardam.man hichvaght hich asbab bazi ro inghadr dus nadashtam.
سلام گلی
فکر نمی کردی من این همه وابسته بوده باشم؟
بزرگ می شیم. و درد می کشیم. و یاد می گیریم.
که وابسته نباشیم. که بفهمیم چقدر تنهاییم.
وا؟ مامانت چرا دروغ گفته بود؟ من و یاد یه خاطره انداختی که باید بنویسم حتما بخندید
نمی دونم رها. ازش که پرسیدم خودش هم نمی دونست.
شاید از بچه ها به اندازۀ کافی خسته بوده که دیگه حوصلۀ بچۀ بچه رو - ولو عروسکی- نداشته باشه.
خیلی خوبه که توی تلخ ترین خاطره ها هم چیزی برای خنده پیدا می کنی.
جدی چرا مادرت همچین کاری کردن؟ من همیشه عمرم فقط یه عروسک داشتم که خیلی خیلی زشت بود، عروسک دیگری رو قبول نمی کردم فکر می کردم وظیفه ی من اینه که از این عروسک زشت نگهداری کنم و تمام سعی م رو می کردم که به بقیه اسباب بازی ها حسادت نکنه. خل و چلی بچگی هم ماجرا ها داره، بانو جان ایمیلامو با کبوتر می فرستادم زودتر به دستت می رسید چک میل بفرمایید لطفا.
نمی دونم ماهی جان. و هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
امان از خل و چلی بچگی.
به روی چشم. ببخشید