یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

اتوبوسی در شیب تپه

پردیس دانشگاه شیراز در محوطه نسبتاً وسیعی واقع شده است که بخشی از دانشکده ها و خوابگاه ها بالای تپۀ آن است.

سرویس های محوطه دانشگاه هر پنج دقیقه از پایین به بالا و بالعکس حرکت می کردند. البته روزهای ابری و شوریدگی شیراز هم بود که با دوستان پیاده به سمت پایین حرکت می کردیم. به خصوص در اسفند ماه که بوی بهار شیراز را پر می کند... 


امور فرهنگی دانشگاه بین این فاصله - و البته نزدیک تر به پایین - واقع شده بود. گاهی از بالا که پایین می آمدیم از راننده خواهش می کردیم جلوی امور فرهنگی نیش ترمزی بزند و همان جا ما را پیاده کند که البته چون باید شتابش را کم می کرد با نارضایتی این کار را انجام می داد یا به دلیل ناامن بودن با این کار مخالفت می کرد. تا پایین می رفت و ما بودیم که باید دوباره سربالایی را بالا می آمدیم. 

القصه ... در تمام سال های دانشجویی که درگیر جریان رفتن یا نرفتن بودم، با خودم فکر می کردم این مملکت هم مثل این اتوبوس است: در شیب تندی افتاده و بر سرعت سقوطش لحظه به لحظه افزوده می شود. هر کدام از ما که سوار این اتوبوس هستیم شاید بخواهیم و شاید بتوانیم از صندلی مان بلند شویم، خودمان را به فرمان و ترمز برسانیم و آن قدر همت، هوشمندی، اعتماد به نفس، سرعت عمل، و توانایی داشته باشیم که مانع از سقوط آن شویم و حرکت آن را امن، درست، و قابل اطمینان کنیم. 

شاید هم هر یک از مولفه های دخیل در این مساله درست کار نکند و ما نه تنها نتوانیم اتوبوس و مسافران را نجات بدهیم، بلکه خودمان اولین کسی باشیم که از این اقدام آسیب ببینیم.

در مقابل شاید بتوان در اولین فرصت بیرون پرید. احتمالاً آسیب خواهیم دید اما دیگر همراه باقی مسافران سقوط و تصادف نخواهیم کرد. ولی باقی چه؟ آنها چه می شوند؟ آنها که نمی خواهند یا نمی توانند بیرون بپرند و ما نگران و دلتنگشان هستیم؟ اگر نرویم، آیا می توانیم با خودمان کنار بیاییم که می توانستم بپرم و بروم و نرفتم؟


مثبت اندیشی و خجستگی معمول دوران دانشجویی، فعالیت های شبانه روزی اجتماعی و NGO یی که با خود امید به روزهای بهتر را داشت، و "عشق و شراب و رندی" آن روزها کفه ترازو را به نفع ماندن سنگین کرد. اکنون اما، بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی شنوم. الان می توانم بروم. اما با خودم دست به گریبانم. دوستان خوبم که این همه وقت از من پرسیدید کجا هستم، در مغزم دو نفر با هم در جنگند:

- به همین راحتی چشمت را روی هر چه اینجا بود بستی؟ همۀ آن چه این سالها نگرانش بودی؟ 

- از آنجا می توانی بیشتر کمک کنی. هیچ صیادی در گودالی که به دریا می ریزد مروارید صید نخواهد کرد.


- سر ِ کار مسوولیت هایی داری. روی تو حساب کرده اند. 

- اینجا رشدی برای خودم نمی بینم. فلانی و فلانی دو برابر من سابقه کار دارند. نه تنها ارتقا ندارند بلکه زمزمه های تعدیلشان شنیده می شود. و به من به چشم یک تهدید بالقوه برای خودشان نگاه می کنند. از گرفتن هر ماه فیش یا همان فحش حقوقی خسته ام. پس مسوولیتم نسبت به خودم؟ ادامه تحصیل در یک دانشگاه خوب؟ اینجا نمی توانم بچه دار شوم. طفل معصومی که قرار است سرب آمیخته با آزبست تنفس کند چه گناهی دارد؟ 


- دلت برای صدای اذان موذن زاده که ناگهان از دوردست بشنوی تنگ می شود.

- دلم تنگ می شود؟ می میرم و زنده می شوم. اما از راه رفتن در پیاده رو هایی که مثل میدان مین باید مواظب باشی پایت را روی چیز کثیفی نگذاری خسته ام. از بغل کردن کیفم از دست کیف قاپ ها خسته ام. اینجا تنها هستم. دلتنگی برای پدر و مادر و برادر هم امانم را بریده. 


- دیگر تابستان ها در ارومیه نخواهی بود. باغ زردآلوی دایی نیست که مثل بچه ها تا بالای بالای درخت بروی و جعبه جعبه زردآلو بچینی و صورتت از آفتاب سرخ بشود و چشمانت از اکسیژن ناب ارومیه برق بزند؟ 

- در عوض می توانم داروهایشان را که اینجا نیست بگیرم و برایشان بفرستم. این طور شاید مفیدتر باشم. هر سال می آیم و می بینمشان. 


- برو. برو و مقایسه کن و اگر خواستی برگرد. ماندن در این برزخ بس است دیگر. 

- می ترسم.

- حق داری بترسی. از خودت بپرس اگر نمی ترسیدی چه می کردی؟ همان کار را بکن. تجربۀ نو. کار ِ نو. کشور ِ نو .... 

- شاید اینجا هنوز امیدی باشد؟

- به شاید ها نمی توان دل بست. شمشیر شمشیر است حتی اگر خوش رنگ و لعاب باشد. 


اوضاعم این است دوستانم. شاید به زودی بروم. نمی دانم ... 

دل ِ تنگ

وقتی برای پدر شوهرم اس ام اس تبریک روز پدر رو نوشتم و فرستادم ناخودآگاه اشکم در اومد. ایشون خیلی خوب و مهربون و صادق و بزرگوارن و من واقعاً از بودنشون احساس خوشبختی  

می کنم.  

اما دلم برای پدر خودم تنگ تنگه. هیچ کس پدر خود آدم نمی شه. به خصوص این که هیچ کس عطر Aftershave پدر آدم رو نداره و هیچکس، هیچکس دیگه وقتی رو مبل نشسته و اخبار نگاه می کنه عین خود آدم، پاشو نمیندازه رو پاش ....  

 

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است 

که بس تاریک می بینم شب هجر