یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

پیش از آن که در اشک غرقه شوم ...

این که بدانم سخن گفتن از عشق، "عشق زمینی، عشق آدمیزاد به آدمیزاد" درون محدوده جغرافیایی خاصی تابو محسوب می شود یا می شد، یک چیز است و این که در مقام مقایسه ببینم که چطور در جغرافیای دیگری مردم به عشق فکر می کنند، دغدغه اش را دارند و راجع بهش حرف می زنند، چیز دیگری. اینجا رسانه ها به عشق می پردازند. صبح ها با بابا می رویم سر کار. از اول فوریه مسابقه اس ام اسی شبکه رادیویی که گوش می دهیم این بود که مردم بگویند چه زمانی متوجه شدند عشقشان عشق واقعی است و این شخص همانی است که باید باشد. پیام های مردم شنیدنی بود. زنی نوشته بود عاشق چتربازی و سقوط آزاد بوده و شوهرش ترس از ارتفاع داشته. شوهر برای تشویق زن همراهش می رفته ولی فقط نگاه می کرده. وقتی شوهر هم تصمیم می گیرد همراه زن بپرد زن می فهمد که این عشق واقعی است. ترس از ارتفاع داشته باشی و سقوط را تجربه کنی! کداممان حاضریم این کار را بکنیم؟  

مردی پدر و مادرش را به فاصله یک هفته از دست داد. تعریف می کرد که پدر و مادرش در شهر کوچکی در یک بیمارستان و در یک روز به دنیا آمده بودند و با هم مدرسه رفته بودند. شوهر در سن 18 سالگی به اروپا می رود و در سن 21 سالگی بر می گردد و ازدواج می کنند و همیشه عاشق هم بوده اند. مرگ پدر را هم به این دلیل می دانست که پدر تاب دوری مادر را نداشته و به او ملحق شده. 

 برنده مسابقه مردی بود که نوشته بود سالها با خانمی دوست بوده و ساعت ها و ساعت ها با هم حرف می زدند. مرد به فکر ازدواج می افتد و وقتی ملاک هایش را می نویسد در واقع می فهمد که همین دوست قدیمی، ژانت، همانی است که می خواهد. مرد، پل، نوشته بود در واقع نمی دانسته که عاشق زن شده. با ژانت مصاحبه کردند. گفت که مدت ها قبل از این که پل بداند که عاشق ژانت است، ژانت عاشق پل بوده. جایزه شان شام دو نفره شب ولنتاین در یک رستوران بود.  

امروز یکی از پسرهای شرکت از شرکت رفت. دو سال و نیم بود اینجا کار می کرد. آخر مهمانی نهار یکی از دخترها بلند شد و با صدای لرزان شروع به صحبت کرد که نمی تواند باور کند پسر دارد از اینجا می رود. این که دو سال و نیم زمان زیادی است به خصوص که او دو سال از این مدت را دو.س.ت د.خ..ر پسر بوده است. (من یکه خوردم. یکه خوردنم برای خودم جالب بود. با خودم فکر کردم با این که می دانم که این جا این طور است اما از این که کسی صراحتا جلوی جمع همکاران، جلوی مدیر، بگوید که دو سال دوس.ت ... کسی بوده، یکه می خورم.) دختر گفت با این که دو...ختر افراد زیادی بوده! اما الان واقعا برایش سخت است. از صداقتش یخ کردم. با تمام وجود درک کردم که تابو بودن یا نبودن مساله ای اجتماعی چه قدر در آزادی فکر و بیان فکر و رفتارهای انسانی تاثیر دارد. دختر کلیپی از عکس های جلسه، بازدید، تکی و دسته جمعی پسر با همکار ها تهیه کرده بود. دور صورت پسر خط کشیده بود و یادداشت های بامزه گذاشته بود. در عین سادگی جالب بود. آخر هم که همه دست زدند و مدیر تشویقش کرد که چه کار قشنگی کرده. نه خجالت کشید. نه توبیخ شد. نه دروغ گفت.  

با خودم فکر می کردم وقتی دغدغه ات این نباشد که با هر نفسی که می کشی چه چیزهایی وارد بدنت می کنی، نگران این نباشی که بتوانی از ترس جانت از دست کیف قاپ و قمه کش راحت قدم بزنی، مسائل اقتصادی و سیاسی که بماند، هویت و شخصیتت با صحبت کردن از عشق لگدمال نشود و عنوان هرزه پیدا نکنی، شان و کرامت انسانی ات هم خدشه دار نشود، آن وقت شاید بتوانی به عشق فکر کنی. فکر کردم آیا هنوز هم در کتاب های فارسی دبستان هست که چنان قحط سالی شد اندر دمشق، که یاران فراموش کردند عشق؟

نظرات 4 + ارسال نظر
ندنیک چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 21:00 http://blue-sky.persianblog.ir

بابا دیگه تو چرا دوست دختر را با نقطه چین و فاصله می نویسی؟
کجاز زندگی می کنی؟

کانادا هستم ندا جان ولی نمی خوام فیلتر بشم.

رها چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:11 http://freevar1.persianblog.ir

خواندنی بود..مرسی از این تقسیم تجربه

مرسی از تو رها.

ماهی دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 http://binoo.persianblog.ir

هیچ وقت برای جبران دیر نیست به زبان آوردن عشق و از عشق گفتن تمرین لازم دارد، ما همه‌ی حس‌ها رو در خودمون خفه کردیم و بهترین لحظه‌های زندگی رو به خاطر این جبر از دست دادیم اما حالا همه چیز برای تو مهیاست ازش لذت ببر و روزهای رفته رو جبران کن.

امیدوارم این طور باشه ماهی جانم.

جوجه رنگی شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:32

یخ ردم.تمام جملات رو که میخوندم یخکردم و مو به تنم راست شد.دلم برای خودمون سوخت.برای همه پنهانکاری ها.برای همه محدودیت های غیر انسانی و احمقانه ای که داریم.
دلم برای خودم سوخت.برای محرومیت از این همه آزادی.برای حتی نداشتن حس تجربه اش.و برای تو که شوکه شدی.چون در یک فرهنگ تابو زده بزرگ شدی و زندگی کردی.برای علامت عجب هات وبرای سانسورهات برای کلمه دوس دختر.ها.تلخه.خیلی هم تلخه.

می دونم چی می گی. دقیقا همین حس ها رو داشتم که گفتی.
چی شد که عشق و اعتماد و محبت از یادمون رفت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد