یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

فیلم روی دور تند

از آخرین پستی که نوشتم نزدیک به سه ماه می گذره. در این مدت اتفاقات زیادی افتاده، از مریضی ده روزه بابا با کاهش وزن شدید و تب گرفته، تا سکته مامان که خوشبختانه هر دوی این ها به خیر گذشت. کار همسر هم یه مقدار نوسان و جابجایی پیدا کرد که استرس زیادی رو بهش وارد کرد. و برای تکمیل کلکسیون هیجان، یک روز صبح که داشتم با بابام می رفتم سر کار، تابلوی فروش یه خونه رو توی کوچۀ مامان اینا دیدیم و ساعت ده همون شب، خونه رو خریده بودیم!   

روش خرید و فروش ملک اینجا این طور هست که فروشنده با realtor خودش قرارداد فروش می بنده که در واقع نقشی شبیه بنگاه معاملات ملکی ایران داره. تابلویی جلوی ملک قرار داده می شه "For Sale" به همراه شماره تماس realtor . مشتری های علاقه مند می گیرن و بعد از دونستن قیمت خونه و دیدنش، هر کدوم قیمتی رو پیشنهاد می دن و فروشنده از بین پیشنهادها یکی رو انتخاب می کنه.  

در مورد این خونه ظرف 24 ساعت اول سه پیشنهاد مطرح شده بود که حتی یکی از اون ها از قیمت مد نظر فروشنده هم بالاتر بود! ولی فروشنده وقتی فهمید که ما می خوایم نزدیک خانواده مون باشیم و به این دلیل این محله برامون مهم هست، پیشنهاد ما رو قبول کرد. البته ما ده درصد قیمت خونه رو ظرف این چند سال پس انداز کرده بودیم و نود درصد بقیه رو از بانک وام گرفتیم. فشار مالی این قضیه یه مقدار روی دوشم سنگینی می کرد ولی فکر می کنم بتونیم مدیریتش کنیم. امیدوارم بعد از این که آقا محمد خان همسر هم کار خودش رو پیدا کنه، یه مقدار فشار مالی از روی دوشمون برداشته بشه. الان خیلی تلاش می کنه. ما ساعت هفت صبح همه با هم می ریم بیرون. ایشون از هشت صبح تا یک ظهر کلاس زبان داره و از دو بعد از ظهر تا ده شب کار می کنه به اضافۀ اغلب روزهای تعطیل. از دو هفته پیش که خونه رو تحویل گرفتیم کارهای اسباب کشی هم به این مجموعه اضافه شده. الان جابه جا شدیم ولی مدام از این خونه به اون خونه در رفت و آمد هستیم.  

امروز اینجا یکشنبه و تعطیل و در ضمن 15 ژوئن روز پدر هست. مامان و محمد سر کار هستن ولی من بی خیال دنیای کار و بی نظمی خونۀ خودمون اومدم خونۀ بابا اینا. بابا رو مبل دراز کشیده و ضمن تلوزیون نگاه کردن گاهی چرتی هم می زنه. بعد از سال ها، دیروز دوباره فوتبال نگاه کردن با بابا عالمی داشت. خیلی خدا رو شکر می کنم.  

و اما ... هیجان هنوز تموم نشده خوانندگان عزیز! ده روز دیگه برادر همسر به همراه خانمش و کوچولوی یک سال و نیمه شون مهاجرت می کنن و به ما ملحق می شن.امیدوارم با صلح و صفا بتونیم کنار هم زندگی کنیم. فصل جدیدی از زندگیم داره شروع می شه که ممکنه همۀ آینده زندگی مشترکمون و ارتباطم با خانواده همسر رو تحت تأثیر قرار بده. الان خیلی مهمه که من صبور و مهربون باشم و بتونم تقسیم کار کنم. دوست ندارم چهره ای باشم که حضور مهمون طولانی مدت رو تحمل نمی کنه. شاید مجبور باشم رک بودن همیشگیم رو تعدیل کنم و روی خودم یه مقدار کار کنم که کمتر سخت بگیرم. فکر می کنم بتونم. سال گذشته وقتی پدر شوهرم خانواده برادر شوهرم رو من سپرد بهش گفتم شما ده سال هست که منو می شناسین. من تا وقتی بی احترامی نبینم امکان نداره ذره ای کوتاهی کنم و روی حرف شما حرف نمی زنم. اصلا نگران هیچی نباشین. الان وقت عمل رسیده. امیدوارم بتونم از پس این کار سختی که دارم بربیام. نمی دونم بار بعد که بتونم بنویسم کِی هست. ولی امیدوارم اوضاع خوب پیش بره.  

پی نوشت : بیست و پنج خرداد ... از آن زمان تا این زمان، برای بعضی ها زود و برای بعضی ها صد ها سال گذشته. مرهمی بود زمان؟