یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

سلام مجدد

عزیزکم اینجایی که می بینی جایی یه، یا چیزی یه به اسم وبلاگ. وبلاگ منه. گاهی که دلم محرمی می خواد که باهاش درددل کنم میام اینجا. می پرسی محرم چیه؟ و چرا اینجا؟ شاید هم نپرسی، ولی من دوست دارم از اون بچه ها باشی که بپرسی. این قدر بپرسی که منو خسته کنی. حتی اگه من جوابی برای همه سوالات نداشته باشم. و اما محرم، و چرا اینجا: چون بعضی دوست ها هستن که حتی اگه همدیگه رو ندیده باشن، یا فقط یکی دوبار دیده باشن، همدیگه رو می شناسن، حرف هم رو می فهمن، دغدغه های مشترک دارن. اینجا رو اون دوستا می خونن. 

البته خیلی وقتا دوست دارم بیام و بنویسم. مثل این شش ماه گذشته که خودت دیدی چقدر ناراحت بودم و سعی می کردم خوددار باشم و حفظ ظاهر کنم و بی خیال باشم، ولی هنوز برای خونه مون اینترنت نگرفته بودیم و هیچ وقت هم تنها نبودیم.  

 

 الان دو هفته است که اینترنت داریم و مهمونامونم سه هفته است که رفتن و من می تونم بیام بشینم در حالی که با هم آهنگ گوش می دیدیم و شیر می خوریم، بنویسم. الان دیگه از تکونایی که می خوری می دونم که موسیقی کلاسیک به خصوص ویولن خیلی دوست داری، بابا هم همینطوره. شاید برای تو دوباره ویولن زدن رو شروع کنه. نظرت چیه؟ صبر می کنیم ببینیم! خودت حتما توی این پنج ماه یاد گرفتی که صبور بودن خیلی توی زندگی مهمه و آدم همیشه اون چیزایی رو که می خواد در اون زمانی که می خواد به دست نمی یاره. یادته اولش قلبت 185 بار در دقیقه می زد؟ راستش منو می ترسوندی! الآن دیگه کمتر عجله داری؛ به اندازۀ 140 بار در دقیقه! و صبور تر هم می شی. این روال زندگی یه. یاد می گیری.  

  

آرش و مریم

کلاس سوم دبستان که بودم دو تا عروسک داشتم . یکی دختر یکی پسر به اسم آرش و مریم. بچه هام بودن. مریم بزرگ تر بود. موهای مصری بور و چشم های آبی کمی بی حال داشت. قد آرش تا آرنج مریم می رسید. آرش موهای فرفری مشکی پررنگ داشت. همون رنگی که الان بهش می گن پر کلاغی. آرش چون کوچیک بود هنوز نمی تونست خوب راه بره. یه کم خمیده بود. 

 

شب ها که می خوابیدم دو تا دست هام رو باز می کردم و سر هر کدومشون رو روی یکی از بازوهام می گذاشتم. طبیعی بود که صبح به حالت قبل نبودم ولی اون چیزی که ناراحتم می کردم این بود که مامانم شب ها که من خوابم می برد اون دوتا رو بر می داشت و کنار می گذاشت. صبح که بیدار می شدم و بچه ها رو دمرو رو به زمین یا روی هم افتاده کنار اتاق می دیدم خیلی ناراحت می شدم.  

 

یه روز که از مدرسه اومدم هر چی گشتم پیداشون نکردم که نکردم. سراغشون رو که از مامانم گرفتم گفت که گذاشته بیرون در و آشغالی اونا رو برده! گریۀ من بند نمی اومد. نمی فهمیدم چرا و نمی دونستم اونا چه آزاری داشتن. زمان گذشت و این سوال های من هیچ وقت جواب داده نشدن. یه بار زمان دبیرستان از مامانم پرسیدم که چرا این کار رو کرد. اصلا یادش نمی اومد.  

  

سال 85 کارتن های قدیمی مامان اینا رو مرتب می کردم. کتاب ها باید تفکیک می شد و وسایل مهاجرت اون ها به کانادا و اسباب کشی خودم به شیراز جدا و بسته بندی می شد. آرش و مریم رو توی یه کارتن قدیمی پیدا کردم. باورم نمی شد. طی اسباب کشی های مختلف اون کارتن هیچ وقت باز نشده بود و من همۀ اون سال ها دلتنگ و عزادار بچه هام بودم.  

پیدا شدن آرش و مریم بعد از نزدیک بیست سال نه تنها سوال های منو جواب نداد، که خشم و سوال های منو بیشتر کرد. 

 فرزانه خانم عزیز زمان نوشتن این پست یاد شما و تجربه ای بودم که مدت ها پیش به اشتراک گذاشته بودین.