یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

نوروز مبارک.

امروز دوم فروردین 1393، بیست و یکم مارس 2013 هست.
بعد از سال ها، عید امسال کنار بابا و مامان و همسر و برادر هستم، اما از خواهرم دورم. این همه سال اونایی که دلشون با من و تنهایی های من بود برام دعا کردن که سال بعد کنار خانواده باشم. دعاهاشون همیشه مستجاب باشه الهی. قدرشون رو می دونم و جای خالیشون رو حس می کنم. 

قبل از اومدن وقتی تصمیم گرفتم که تا آخر سال 92 مرخصی بدون حقوق بگیرم و اینجا رو بررسی کنم، بعد کار ایرانم رو کنار بگذارم، همه گفتن تصمیم عاقلانه ای هست. راستش اینجا رو می خواستم اما نه به هر قیمتی. داشتن یک کار خوب با درآمد قابل قبول و خوب، حداقل انتظاری بود که از اینجا داشتم که خوشبختانه و با تلاش های مامانم برآورده شد. اون زمان می دونستم در واقع دارم این تصمیم موندن و برگشتن رو به چند ماه دیگه موکول می کنم. تصمیم سختی بود. دلِ دل کندن از کار اونجا و اعتباری رو که این سال ها کسب کردم نداشتم. از طرفی فکر نمی کنم بعد از این همه انتظار، از این شاخه به اون شاخه پریدن کار درستی باشه. تصمیم گرفتم بمونم و از کار ایرانم استعفا بدم. حس می کنم در آستانۀ یک تحول بزرگ هستم. 

بیرون دوباره بیست درجه زیر صفر هست اما آفتابی که توی اتاق افتاده گرمه. گلدون ها رو آب میدم، هر لحظه خدا رو شکر می کنم و یک سال دیگه رو با آرزوی سلامتی و آرامش و عشق شروع  

می کنم. 

هیییچ

به مناسبت المپیک زمستانی، فروشگاه های زنجیره ای به پرسنل شون اونیفرم های تازه قرمز دادن. لباس فروشی ها ویترین های خودشون رو با انواع و اقسام لباس ها و بدلیجات و تزئینات برگ افرای نماد کانادا و قرمز و سفید پر کردن. محیط کار شرکتی که من توش کار می کنم یه محیط رسمی با پوشش رسمی محسوب می شه و  من اغلب کت و شلوار می پوشم، در رنگ های مختلف. کت و شلوار پوشیدن برای کار یکی از اون مواردی هست که اینجا بودن رو کمی دلپذیر می کنه.  

 

دو هفته پیش یه سری پوستر روی تابلوهای شرکت قرار گرفت که "روحیه المپیکی خودتون رو با پوشیدن لباس های قرمز و سفید نشون بدین". راستش من اول جدی نگرفتم. بعد که منابع انسانی برای همه ایمیل فرستاد و فایل اون پوستر رو ضمیمه کرد که کسانی که علاقه مند هستن پرینت بگیرن و به دیوار اتاق هاشون بزنن! و توصیه کرد که برای حمایت از تیم کانادا در المپیک زمستونی، کارمندا قرمز بپوشن و حتی اگر دوست دارن می تونن جین بپوشن، خوشحالی جای بی تفاوتی رو گرفت. همه کارمندا، از جمله من با جین های مختلف رفتیم سر کار و لباس های قرمز و سفید پوشیدیم. اولش تنوع بود بعد کم کم تبدیل شد به غصه این که امروز چی بپوشم؟ خوب مگه من چند تا لباس قرمز و سفید دارم؟! راستش من بازی ها رو دنبال نمی کنم. احساسم نسبت به مسابقاتی که قانونشون رو نمی دونم و تعلق خاطری هم به شرکت کننده ندارم، چیزی شبیه به این هست که از کسی بپرسن احساست چی هست و بگه "هیچ". حتی خودم رو بیگانه تر از این می دونم که نسبت به هیچ کدوم از تیم هاشون احساسی غیر از همین هیچ داشته باشم. 

 امروز هم نمی دونستم که فینال هاکی زنان هست که خیلی براشون حیثیتی هست. ظهر که طلا گرفتن توی شرکت غوغایی بود. نه در اون مقیاس ولی یاد صعود ایران به جام جهانی افتادم. فردا هم یک ساعت به ساعت نهار اضافه کردن و سالن جلسات رو رزرو کردن و قرار هست برای کسایی که علاقه دارن، پیتزا سفارش بدن که همکارا با هم نهار بخورن و از تیم ملی هاکی مردان برای مسابقه نیمه نهایی حمایت کنن! من نمی رم. حوصله شو ندارم. امیدوارم وصله ناجور نشم.  

 

بدین سان در نهایت ِ هیچ_حسّی، تاخت زدیم حمایت مان را از کودکان کار با حمایت از تیم ملی هاکی مردان کانادا.  

و دغدغه پیش نویس فلان آیین نامه و قانون جدید را که در مجلس است با انتخاب بین یقه اسکی قرمز یا پولیور سفید با شال قرمز.  

به این هیچ یه مقدار عذاب وجدان اضافه کنم صادقانه تره.