یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

زشت و زیبای جهان

نهارم روی گاز داره می پزه و من تا دو ساعت دیگه که سرکار برم برای خودم وقت دارم. برای این که بنویسم و بعد برم سراغ کتاب زبانم. همیشه این نیایش صبحگاهی زمین که از اول صبح شروع میشه تردید به دلم میندازه که واقعا چرا یک موجود انسانی باید با تصمیمِ سرشار از تردید من حق زندگی تو این دنیا رو به دست بیاره یا نیاره؟ از تاریک و روشن مرموز اول صبح، صدای بیدار شدن گنجشک ها و اون باد ملایم قبل از اذان صبح، تا تیغ تیز اولین تابش خورشید چه بالای پشت بوم چه تو مسیر کوه باشم، به قدری احساس خوبی بهم میده که وسوسه میشم بذارم یه انسان دیگه، یه بچه هم ازشون لذت ببره.  

  

اما ... امان از این اما ها - که واقعیت های زندگی مثل یک آینۀ بزرگ رو به روم میذاره و قدرت این رو داره که مانع بشه. تو ذهنم می پیچه که <انسان در زیان است> و بعدش بلافاصله که <بعد از هر سختی گشایشی است> . . .  

با همه قوت قلب ها آخرش می رسم به این که ترس و تنهایی و رنجی که یک انسان از اول زندگی ش تجربه می کنه، به لذت تماشای خورشید و باقی زیبایی ها می ارزه یا نه؟ و این تردید بزرگ که واقعا آیا من می تونم، یا اصلا صلاحیتش رو دارم که یه موجود معصوم و بی گناه رو به این دنیایی که سالاد بمب و گنجشک و زباله و موسیقی و فقر و لذت هست دعوت کنم؟ اگر فردا وقتی احساس کرد معلمش در حقش بی انصافی کرده، یا دوستش بهش خیانت کرد، یا از یه بیماری خودش یا دیگری رنج برد، و خسته و پریشون ازم پرسید چرا؟  آیا جوابی دارم بهش بدم؟  

مسوولیت سنگینی هست و من هنوز آمادگی پذیرشش رو ندارم. راستش شک دارم هیچ وقت هم بتونم زیر بار این مسوولیت برم.

برای که زیباست شب ؟

اولین شبی که تا بعد از ساعت 12 شب بیدار بودم را خوب یادم هست. کلاس پنجم دبستان بودم و یکی دیگر از کتاب های مدرسه را در ابتدای آبان تا آخر تمام کردم. تا پیش از آن شب باید راس ساعت 9 می خوابیدیم. اما آن شب نشستم و خواندم. بابا وقتی دید که تا آن ساعت بیدارم و مشغول، تعجب کرد. پرسید چه می خوانم؟ خوب یادم هست جغرافی بود و استعمار در افریقا.  

در جواب سوالش پرسیدم استعمار یعنی چی ؟ و نشستیم به حرف زدن .   

  

و این عادت اشتیاق به بیداری و خواندن ماندگار شد. سالهای دبیرستان به سه ساعت و سالهای دانشگاه به دو ساعت رسید. هنوز هم فکر می کنم عمر کوتاه تر از آن است که به خواب بگذرد و نهایتاً هفته ای یک شب خواب 6 ساعته نیازم به خواب را برطرف می کند. مامان می گوید اثراتش را بعدها خواهم دید و این که باید بیشتر مراقب خودم باشم.  اما به نظرم آرامش شب و موسیقی و کتاب و فلاسک چای، و حسی که صبح از یادآوری خوانده ها و دیده ها داری، ارزش یک خط کمتر یا بیشتر روی چهره را داشته باشد.  

 

جناب محسن باقرلو نوشته اند پروانه ها فقط سه ماه عمر می کنند و حتی لحظه ای  

نمی خوابند. با خودم فکر کردم کاش پروانه بودیم. که نیازی به همین مقدار خواب هم نداشتیم.  

از تمام لحظه های عمر کام می گرفتیم. بعد با خودم فکر کردم کسی چه می داند؟ شاید پروانه ها هم وقتشان را گاهی تلف می کنند و آرزو دارند جای انسان ها باشند تا بتوانند برای خواب و بیداری شان تصمیم بگیرند.