ظهر یکی از همین روزهای بارانی اخیر همراه با جمعی از خانواده برای پیاده روی رفته بودیم بام تهران. خانم و آقایی از فاصله دور از رو به رو می آمدند. به یک باره ایستادند، رو در رو همدیگر را بو. سیدند و به مسیر خود ادامه دادند.
حیرت کردم. اما آن چه برایم جالب بود لبخندی بود که ناگهان زدم و به چهره بقیه نگاه کردم ببینم کداممان متوجه منظره مزبور شده. فقط یک نفر دیگر دیده بود که او هم با چشمان گرد داشت در صورت بقیه دنبال نشانه می گشت! نگاهم که با فامیل دیگرمان تلاقی کرد هر دو خندیدیم و مانظر را برای بقیه توضیح دادیم. عجیب بود که باور نمی کردند.
شاید از نظر برخی بی پروایی، هت.ک عف.ت عمومی، و خلط حریم های شخصی و عمومی باشد، اما من در دلم شهامتشان را تحسین کردم. شهامتی را که داشتند و من نداشتم و ندارم. نه که افسوس بخورم. اما آن لحظه و آن روز و آن احساس برای آنها جاودانه شد و شاید هر بار که از آنجا بگذرند آنها هم ناخودآگاه لبخندی بزنند.
نهارم روی گاز داره می پزه و من تا دو ساعت دیگه که سرکار برم برای خودم وقت دارم. برای این که بنویسم و بعد برم سراغ کتاب زبانم. همیشه این نیایش صبحگاهی زمین که از اول صبح شروع میشه تردید به دلم میندازه که واقعا چرا یک موجود انسانی باید با تصمیمِ سرشار از تردید من حق زندگی تو این دنیا رو به دست بیاره یا نیاره؟ از تاریک و روشن مرموز اول صبح، صدای بیدار شدن گنجشک ها و اون باد ملایم قبل از اذان صبح، تا تیغ تیز اولین تابش خورشید چه بالای پشت بوم چه تو مسیر کوه باشم، به قدری احساس خوبی بهم میده که وسوسه میشم بذارم یه انسان دیگه، یه بچه هم ازشون لذت ببره.
اما ... امان از این اما ها - که واقعیت های زندگی مثل یک آینۀ بزرگ رو به روم میذاره و قدرت این رو داره که مانع بشه. تو ذهنم می پیچه که <انسان در زیان است> و بعدش بلافاصله که <بعد از هر سختی گشایشی است> . . .
با همه قوت قلب ها آخرش می رسم به این که ترس و تنهایی و رنجی که یک انسان از اول زندگی ش تجربه می کنه، به لذت تماشای خورشید و باقی زیبایی ها می ارزه یا نه؟ و این تردید بزرگ که واقعا آیا من می تونم، یا اصلا صلاحیتش رو دارم که یه موجود معصوم و بی گناه رو به این دنیایی که سالاد بمب و گنجشک و زباله و موسیقی و فقر و لذت هست دعوت کنم؟ اگر فردا وقتی احساس کرد معلمش در حقش بی انصافی کرده، یا دوستش بهش خیانت کرد، یا از یه بیماری خودش یا دیگری رنج برد، و خسته و پریشون ازم پرسید چرا؟ آیا جوابی دارم بهش بدم؟
مسوولیت سنگینی هست و من هنوز آمادگی پذیرشش رو ندارم. راستش شک دارم هیچ وقت هم بتونم زیر بار این مسوولیت برم.