بار اول یکی از همکلاسی های دانشکده اصرار داشت ترم آینده هم اتاق باشیم:
فتوی پیر مغان دارم و قولی است قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
سالها بعد می خواستم تغییر مکان بدهم:
ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی
هر جا که روی زود پشیمان به در آیی
هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش
آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی
و سالها بعد رفته بودند آپارتمانی اجاره کنند:
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
همیشه حیرت کرده ام از این که چطور ممکن است انسانی بعد از گذشت این همه قرن
چنین دلم را بلرزاند؟ دم مسیحایی می خواهد بی شک.
امروز به چندین دلیل روز خوبی بود. مدت ها بود تصمیم به نوشتن داشتم و مناسبتی
بهتر از این روز عزیز ندیدم: روز حافظ
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم