یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

بهار او گذشته شاید...

"فقط ۲۲ سالم بود. ناگفته هم من می دانستم و هم او. که چیزی هست بینمان. ساعت ها حرف زدن هم کم می آمد. ناگهان رفت. هیچ خبری ازش نبود. دو بار بهش زنگ زدم. خواهرش گفت نیست. نپرسیدم کجاست. لابد به من مربوط نبود. اگر نه نیازی به پرسیدن و خبر گرفتن نبود اصلا. 

برای خودم کسی بودم. ازش سر بودم. با خودم فکر می کردم چرا؟ این همه به حرف زدن و منطقی بودن و پذیرفتن هر کس همان طور که هست، معتقد و شعارمند! باشی و این طور ناگهان غیب شوی؟ راستش تنها کسی بود که چیزی نگفته بود تا من جواب رد بدهم. سه سال گذشت. با دیگری نامزد کرده بودم. قول و قرار گذاشته بودیم و متعهد بودم. رو به روی کتاب فروشی محمدی، خیابان ملاصدرا دیدمش. مرا ندید. قلبم از جا کنده شد. ناخودآگاه صدایش کردم ... خودتی؟  

یکّه خورد. دیدم که یکّه خورد. و چه لبخندی زد. یادم رفت که چطور به غرورم برخورده بود وقت رفتنش. و چقدر درس خواندم تا فکرم را منحرف کنم. یادم رفت. گفت کجا می روی؟ گفتم ارم، دانشگاه. با من آمد. از فلکه علم و از کنار باغ ارم پیاده رفتیم و اطلاعات خودمان از همدیگر را به روز کردیم. برگ های ریخته شده را با نوک کفشهامان هم زدیم و خداحافظی کردیم. حالا از آن روز 10 سال می گذرد. او برگشته. هنوز مجرد و عاشق.  

می گوید وقتی که غیب شده بود، رفته بود عس.لو.یه کار کند. تا بتواند شایستۀ من باشد! و چیزی نگفته بود تا مرا وادار و پابند نکند! که خودش را به من تحمیل نکند! آزادی روحم را از من نگیرد و من بی معرفت بودم که علم غیب نداشتم و بعد از سه سال نامزد دیگری بودم."  

 

 

گفت و گفت و من فقط گوش کردم. می دانستم امکان ندارد دوستم به همسرش خیانت کند.  

عشق سالهای جوانی را در دلش دفن می کند و زندگی اش را می کند؛ "صبور، سنگین، سرگردان" اما از شعله ای که در چشمانش می دیدم... می ترسیدم.  

 

پی نوشت : ظاهرا در انتقال این که این قضیه برای خود من اتفاق نیافتاده موفق نبودم.  

کل ماجرا، شنیده هایم بود از یک دوست.  

به علاوه از عزیزی که تذکر بجایش باعث این پی نوشت شد، سپاسگزاری می کنم.

به کدامین گناه؟

بعد از چندین روز آلودگی و بارندگی، امروز آسمان تهران از صبح آبی آبی و تپه های اطراف، از برف دیشب سفید و درخشان بودند. تا ته ِ شهر دیده می شد و اگر چه سوز سرما گزنده بود، اما واقعا هوس کوه و پیاده روی را زنده می کرد. از صبح قرار گذاشتیم که زودتر از معمول به خانه برگردیم و از این هوا استفاده کنیم. بعد از ظهر حسابی خودمان را پوشاندیم و دست در دست روانه شدیم. نیم ساعتی از پیاده روی مان نگذشته بود که اولین کودک را دیدیم که بدون کلاه و بدون شال، کنار پیاده رو، روی تکه کارتنی کنار مردی نی نواز نشسته بود و چشمانش از فرط سرما خیس و ملتهب به نظر می آمد. دیوانه شدم ...  

کودکان این موجودات بی گناه و بی پناه که زورشان به کسی نمی رسد، تصمیم و اراده شان در شرایطی که در آن قرار دارند، بی اثر است و محکوم به تحمل اند. گاه به اردوی را.هی.ان ... فرستاده (بله فرستاده) می شوند و گاه طعمه ی آتشند. با این که بسیار حساس هستند اما تا درک درست و دقیق وقایع اطراف هنوز بسیار فاصله دارند. چندی پیش خواندم که نازنین شش ساله قربانی اجرای فن کشتی کج توسط برادر هشت ساله اش شده. گویا پس از تماشای این برنامه، پسرک به تمرین و تقلید خواهرش را می زند و او را روی زمین می اندازد و بعد با هر دو پا روی قفسه سینه دخترک می پرد. فریاد بچه است که به هوا بلند می شود و بعد از هفته ای بیهوشی، داغی بر دل پدر و مادر می گذارد ترمیم نشدنی. پسرک نیز با این که هنوز زیر سن قانونی است اما آینده دلپذیری در انتظارش نیست. دلم می خواست به مادرش می گفتم بار اول که اجازه دیدن این برنامه را به بچه ات دادی پیش خودت چه فکر می کردی واقعا؟ بار دوم چه؟ وقتی علاقه پسرت را به قدرت نمایی دیدی اما باز هم گذاشتی پای این برنامه بنشیند چه؟ فکر نکردی این طور برنامه ها چه اثری روی روح و روان و رفتار بچه دارند؟ مقصری مادر عزیز، مقصر...