یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

جسارت در ملا عام

ظهر یکی از همین روزهای بارانی اخیر همراه با جمعی از خانواده برای پیاده روی رفته بودیم بام تهران. خانم و آقایی از فاصله دور از رو به رو می آمدند. به یک باره ایستادند، رو در رو همدیگر را بو. سیدند و به مسیر خود ادامه دادند.  

 

حیرت کردم. اما آن چه برایم جالب بود لبخندی بود که ناگهان زدم و به چهره بقیه نگاه کردم ببینم کداممان متوجه منظره مزبور شده. فقط یک نفر دیگر دیده بود که او هم با چشمان گرد داشت در صورت بقیه دنبال نشانه می گشت! نگاهم که با فامیل دیگرمان تلاقی کرد هر دو خندیدیم و مانظر را برای بقیه توضیح دادیم. عجیب بود که باور نمی کردند.   

شاید از نظر برخی بی پروایی، هت.ک عف.ت عمومی، و خلط حریم های شخصی و عمومی باشد، اما من در دلم شهامتشان را تحسین کردم. شهامتی را که داشتند و من نداشتم و ندارم. نه که افسوس بخورم. اما آن لحظه و آن روز و آن احساس برای آنها جاودانه شد و شاید هر بار که از آنجا بگذرند آنها هم ناخودآگاه لبخندی بزنند.

دردی مثل کارد در سینه

کدام یک بیشتر می خراشد ؟  

کودکی که در سطل زباله تند و تند جستجو می کند؟ یا زنی که آخر شب  به رانندگان منتظر التماس می کند از او گل بخرند؟ 

 کدام یک نمی دانم ، همین اندازه می دانم که گره روسری ام انگار سفت تر از همیشه گلویم را می فشارد ...