-
فروغ خوب، فروغ بد
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 22:26
در مترو ایستاده بودم و کتاب لغت آلمانی ام را مرور می کردم. زن فروشنده مسنی اول صبح چوب حراج به ریمل های سر طلایی اش زده، ضد آب! ضد استخر! هیچ کس این قیمت نمی دهد و مابقی قضایا. قطار می ایستد. بی توجه و بی اعتماد به صدایی که ایستگاه را اعلام می کند نیم نگاهی به بیرون می اندازم تا مطمئن شوم چقدر وقت دارم. صدای ضبط شده...
-
بهای ۳ روز آزادی آدمی
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 16:15
۳۰۰ ملیون تومان وثیقه، نه برای آزادی، که تنها برای 3 روز مرخصی. برای خیلی از خانواده ها 300 ملیون تومان پول نقد یعنی خیلی پول. یعنی فروختن ِ - اگر باشد - ملک و ماشین. یعنی قرض کردن از دوست و آشنا و فامیل، شاید، لابد. بعضی افراد این پول را می پردازند برای در آغوش کشیدن فرزندشان، برای چشم دوختن در چشم همسرشان، برای چای...
-
تذکر دادن یا ندادن
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 16:38
همیشه تلاش کرده ام اگر می بینم امری یا رفتاری نادرست است، تذکر بدهم. خواه قبل از جلسه به همکارم که با شدت آدامس می جود باشد یا به بچه ای که در خیابان ببینم آشغال می ریزد. واقعا هم دوست دارم اگر کسی رفتار ناشایست یا ناپسندی از من می بیند بگوید. یکی از آشنایان، چند سال پیش سفری کاری به سوئیس داشت. در صفی که ایستاده بود...
-
ترانه هنوز همان ترانه است
جمعه 29 دیماه سال 1391 11:11
بعضی وقتها یک آهنگ شخص خاصی را برای شما تداعی می کند. شاید اولین بار آن آهنگ را با شخص خاصی شنیده باشید. یا شاید در جاده ای با هم آن آهنگ را زمزمه کرده باشید یا با تمام صدا، بلند بلند خوانده باشید. شاید کسی آهنگی را به شما تقدیم کرده باشد و آن ترانه اسم رمزی بین شما شده باشد. بعد زمان زیادی می گذرد. شاید حتی سال ها....
-
دوره می کنیم شب را و روز را؛ هنوز را
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 19:28
۱۳/۱/۱۳ می شود بزرگ مردی بوده باشد که سالها پیش جمله ای گفته باشد که هر روز و هر ساعت از خاطرمان بگذرد. خوش به سعادتمان که شاملو داریم. و بدا روزگاری که چنین می گذرانیم.
-
دیگر نیست
شنبه 23 دیماه سال 1391 22:21
سال 71 بود، پرستار بیمارستانی در ارومیه، نقل می کرد که پیرمرد روستایی بستری در بیمارستان که از یکی از روستاهای شهرستان های اطراف آمده بود، دستمال کاغذی استفاده شده اش را، لابد به هوای دستمال پارچه ای معمولش، زیر شیر آب شست. دستمالِ خیس شده تحلیل رفت. تکه تکه شد. از هم وا رفت و نابود شد. پرستار مانده بود و نگاه پرسشگر...
-
سبد گل
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 17:56
همکار دست راستی ام دختر خیلی خوبی است. زیبا و بلند بالا، به جایش خونگرم و اجتماعی است اما فضول نیست. از آن دختر هایی است که می توانی بنشینی و ساعتها تحسینش کنی. دیروز نشسته بودیم و مشغول کارمان بودیم که حدود ساعت 11-12 یک سبد گل بزرگ و شیک برای تولدش آوردند؛ یک سبد بی اسم. هم خوشحال شد هم تعجب کرد. واکنش سایر همکارها...
-
بهار او گذشته شاید...
شنبه 16 دیماه سال 1391 16:17
"فقط ۲۲ سالم بود. ناگفته هم من می دانستم و هم او. که چیزی هست بینمان. ساعت ها حرف زدن هم کم می آمد. ناگهان رفت. هیچ خبری ازش نبود. دو بار بهش زنگ زدم. خواهرش گفت نیست. نپرسیدم کجاست. لابد به من مربوط نبود. اگر نه نیازی به پرسیدن و خبر گرفتن نبود اصلا. برای خودم کسی بودم. ازش سر بودم. با خودم فکر می کردم چرا؟ این...
-
این سال میلادی هم گذشت...
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 17:59
نشسته ام و جریان بهترین سالهای عمرم را - به قول شناسنامه - نگاه می کنم. منتظر بودم آن خبر و آن اتفاق در سال 2012 بیافتد. نشد. امروز آخرین روز سال 2012 است. بعد از 12 روز از زمستان امسال، قاب نارنجی رنگ را برداشتم و این قاب سفید و آبی را گردگیری کردم و به دیوار زدم. خدایا خودت را به من بنما لطفا، که صبوری من اندازه ای...
-
ابتدای ویرانی
شنبه 2 دیماه سال 1391 11:22
دیروز صبح مامان زنگ زده بود که مطمئن بشه شب یلدا خوش گذشته؟ خوش گذشته بود و خاطره ای شده بود برای خودش. پرسید عکس گرفتید؟ گفتم نه. راستش به کل یادم رفت. گفت این شب یلدای امسال هم اومد و رفت. گفتم بعله و "امروز روز اول دی ماه است." گفت داری "ایمان میاوری به آغاز فصل سرد؟" گفتم بعله تازه کجاش رو...
-
بر عکس نهند نام زنگی کافور
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 16:40
به نظرتان کدام یک از ق.وا، نها.دها، ساز.مانها اسم سایت خودش را دا د ایر.ان گذاشته باشد خوب است؟ یک راهنمایی کوچک بکنم : برعکس نهند نام زنگی کافور با دیدن این نام با خودم گفتم نخیر! بید.اد ای.ران، فغان ای.ران، لبریز از ج.ور ای.ر.ان
-
به کدامین گناه؟
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 19:01
بعد از چندین روز آلودگی و بارندگی، امروز آسمان تهران از صبح آبی آبی و تپه های اطراف، از برف دیشب سفید و درخشان بودند. تا ته ِ شهر دیده می شد و اگر چه سوز سرما گزنده بود، اما واقعا هوس کوه و پیاده روی را زنده می کرد. از صبح قرار گذاشتیم که زودتر از معمول به خانه برگردیم و از این هوا استفاده کنیم. بعد از ظهر حسابی...
-
تا فراموش نکنم
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 12:14
یک بار می خواستم از چهارراهی رد شوم. تابلو نشون می داد که فقط ۱۹ ثانیه وقت دارم. با خودم گفتم نمی رسم. بعد نهیب زدم تلاشت رو که می تونی بکنی . نه ؟ تند رفتم. تند ِ تند ... و رد شدم . رد شده بودم . و عجیب این که هنوز زمان باقی بود. دوست ندارم کلیشه باشم یا کلیشه ای بنویسم. می دونم خیلی ها به این تقارن توجه داشتن و...
-
از 8 آذر تا 8 آذر
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 19:41
از وقتی حدود 5-6 سالم بود فوتبال دیدم. دبستان که بودم به جای آلیسا آلیسا ... ترجیح می دادم بخونم : اون طرفم زرینچه، جلوی حریف می پیچه و ... عمیقاً به زیبایی فلسفه فوتبال اعتقاد دارم؛ این که بدون برنامه ریزی، انسجام، و همکاری سخت و ناممکن میشه. و این که امید و قدرت چقدر میتونه توش موثر باشه. این که اگر زمانش برابر...
-
جسارت در ملا عام
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 18:36
ظهر یکی از همین روزهای بارانی اخیر همراه با جمعی از خانواده برای پیاده روی رفته بودیم بام تهران. خانم و آقایی از فاصله دور از رو به رو می آمدند. به یک باره ایستادند، رو در رو همدیگر را بو. سیدند و به مسیر خود ادامه دادند. حیرت کردم. اما آن چه برایم جالب بود لبخندی بود که ناگهان زدم و به چهره بقیه نگاه کردم ببینم...
-
زشت و زیبای جهان
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 05:51
نهارم روی گاز داره می پزه و من تا دو ساعت دیگه که سرکار برم برای خودم وقت دارم. برای این که بنویسم و بعد برم سراغ کتاب زبانم. همیشه این نیایش صبحگاهی زمین که از اول صبح شروع میشه تردید به دلم میندازه که واقعا چرا یک موجود انسانی باید با تصمیمِ سرشار از تردید من حق زندگی تو این دنیا رو به دست بیاره یا نیاره؟ از تاریک و...
-
دردی مثل کارد در سینه
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 22:48
کدام یک بیشتر می خراشد ؟ کودکی که در سطل زباله تند و تند جستجو می کند؟ یا زنی که آخر شب به رانندگان منتظر التماس می کند از او گل بخرند؟ کدام یک نمی دانم ، همین اندازه می دانم که گره روسری ام انگار سفت تر از همیشه گلویم را می فشارد ...
-
برای که زیباست شب ؟
شنبه 20 آبانماه سال 1391 15:58
اولین شبی که تا بعد از ساعت 12 شب بیدار بودم را خوب یادم هست. کلاس پنجم دبستان بودم و یکی دیگر از کتاب های مدرسه را در ابتدای آبان تا آخر تمام کردم. تا پیش از آن شب باید راس ساعت 9 می خوابیدیم. اما آن شب نشستم و خواندم. بابا وقتی دید که تا آن ساعت بیدارم و مشغول، تعجب کرد. پرسید چه می خوانم؟ خوب یادم هست جغرافی بود و...
-
همیشه پاسخم را داده ای
جمعه 21 مهرماه سال 1391 00:38
بار اول یکی از همکلاسی های دانشکده اصرار داشت ترم آینده هم اتاق باشیم: فتوی پیر مغان دارم و قولی است قدیم که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم سالها بعد می خواستم تغییر مکان بدهم: ای دل گر از آن چاه زنخدان به در آیی هر جا که روی زود پشیمان به در...