وقتی برای پدر شوهرم اس ام اس تبریک روز پدر رو نوشتم و فرستادم ناخودآگاه اشکم در اومد. ایشون خیلی خوب و مهربون و صادق و بزرگوارن و من واقعاً از بودنشون احساس خوشبختی
می کنم.
اما دلم برای پدر خودم تنگ تنگه. هیچ کس پدر خود آدم نمی شه. به خصوص این که هیچ کس عطر Aftershave پدر آدم رو نداره و هیچکس، هیچکس دیگه وقتی رو مبل نشسته و اخبار نگاه می کنه عین خود آدم، پاشو نمیندازه رو پاش ....
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که بس تاریک می بینم شب هجر
تاریخ هایی مثل 29/2/92 همیشه فکرم را مشغول می کند. می دانم حتماً دو نفر دیگر هم به این مساله توجه دارند: اول و از قدیم بابا، و دیگری تیراژۀ رنگین کمانی. از روز چهارشنبه که تاریخ جلسۀ امروز را تنظیم می کردم هر چه این عددها را از ذهنم کنار زدم، افاقه نکرد. یکی توی ذهنم تکرار می کرد: بیست و نه ِ دو ِ نود و دو. بیست و نهِ دو ِ نود و دو. و عصری که از تونل رسالت عبور می کردم همان حس مبهم همیشگی وقتی کسی بوق می زند... که اگر الان اتفاقی بیافتد، مثلا یکی از همین راننده های دیوانه چپ کنند و بخورند به دیوارۀ تونل و بعد ماشینشان به ما بخورد... تاریخش کِی خواهد بود؟ چه ساعتی؟ ساعت 16:03 بیست و نه ِ دو ِ نود و دو.
حس می کنم به مالیخولیا و روان پریشی مبتلا شده ام.