پرتقال های شمال همه نارنجی اند. لااقل تا جایی که من می دانم. اولین بار پرتقال سبز را شیراز دیدم. دانشجو بودیم با خواهرم . و تو یک کیسه ی بزرگ پرتقال های سبز بزرگ و شیرین از باغتان در شهرستان برایمان آورده بودی. برای من و خواهرم که می دانستی تنها هستیم و دور از خانواده. ما را سینما می بردی. عروسی دعوت می کردی. می آمدی خانه مان. خواهر بزرگتر مان بودی.خواهر بزرگ تر مان هستی.
حالا سالها گذشته. توی سوپر استور با بابا ایستاده ایم جلوی قفسه ادویل ها و بروفن ها و ناپروکسن هایی با اسم های تجاری مختلف، دوزهای مختلف و قیمت های مختلف. مسافری عازم تهران است. برایت مسکن خواهم فرستاد. برای دردهای مزمن ات که می دانم امانت را می برد. آن قدر که حتی نتوانی دختر کوچکت را بلند کنی. مسکنی که واقعا مسکن باشد. بابا احتمالا ته دلش می داند چرا دنبال مسکن می گردم. مثل همیشه ساکت است. بابا پزشک است. ازش می پرسم بابا یعنی ما هیچ کاری نمی تونیم برای ... بکنیم؟ سری تکان می دهد: "این روزها دیگه روزهایی هستن که اضافه مهلت گرفته" کاش به تشخیصش ایمان نداشتم. اما متاسفانه تشخیصش ردخور ندارد. خوب شد عینکم را نزدم. الان می توانم چشمهایم را تنگ تنگ کنم. مثلا برای خواندن روی جعبه ها. سه سال پیش بود که باردار بودی. کمر درد داشتی. استخوان های ستون فقراتت همه درد می کرد. گفتند طبیعی است. به خاطر وزنت است که زیاد شده. فارغ شدی. درد ادامه داشت. درد هنوز هم ادامه دارد. با وجود چند ده ملیون تومان هزینه دارو، شیمی درمانی، رادیو تراپی، بون اسکن، ریزش مو، برداشتن سینه، کوفت درمانی، زهر تراپی. دلم می خواهد سرت داد بزنم خدایا...همان وقتی که گفتی فقط آن قدر وقت می خواهی که دخترت کمی بزرگ بشود هم می خواستم سر خدا داد بزنم. خدایا جوابی می خواهم که ایمان این همه سالم به کفر بدل نشود. خدایا به همین وقتی که اگر تهران بودم الان وقت اذان بود قسمت می دهم نکنی. این کار را با ...م و با من و با خانواده اش نکنی. باور کن که قهر خواهم کرد. چنان قهری خواهم کرد که شیطان هم نکرده باشد. تا کی به خودم دلداری بدهم که بپذیر. توکل کن. خدایا تو اگر بخواهی می توانی. شک ندارم. چه کار بکنم که بخواهی؟ فقط نشانم بده. به خودت قسم که هر کار بگویی می کنم. فقط به من پوزخند نزن و نگو تو که هستی که قهر باشی؟ خوب؟
"چه جالب! تابلوها رو ببین! می دونستم ایرانی توی تورنتو زیاده، ولی نه این قدر که به فارسی هم توی فرودگاه نوشته باشن خوش آمدید."
و دوباره چهار ساعت و نیم پرواز دیگه تا مقصدی که زیاد ازش شنیده بودم و سالهای زیادی رو منتظر بودم که توش قدم بگذارم. و تلاش سخت برای بیدار موندن توی این پرواز آخر برای اجتناب از به هم ریختن ساعت بدن واقعا ارزشش رو داشت.
مامانم گریه کرد و سفت فشارم داد. بهش گفتم اگر واقعا این قدر ناراحتی برگردم؟ نمی دونست بخنده یا گریه کنه.
سرم رو روی سینه برادرم گذاشتم. یادم رفته بود چه قد بلندی داره. می پرسم خیلی وقته منتظرین؟ میگه "نه همچین". آب دهنش رو قورت میده. "فقط یه چند سال."
و بابا... خسته است اما خوشحال. و کمردرد همیشگی اش رو باز هم داره. دیگه دلتنگی امونم رو بریده بود.
این که مامان این چند سال چقدر نگرانی کشید رو فقط خدا می دونه. و چقدر سعی می کردیم در عین خستگی خودمون، آرومش کنیم. راهپیمایی که نرفتید؟ نرید ها ...؟چشم مامان جان راست میگن مرغ پیدا نمی شه؟ نگران نباش مامان جان فریزرم پر هست. قیمت این چنده؟ اون چنده؟ مواظب موتورسوارها باشین. و الی آخر. وقتی که مریض می شدیم با خواهرم هزار و یک عملیات محیرالعقول داشتیم و چقدر جای هم حرف زدیم که نفهمن سرما خوردیم و صدامون گرفته. می گن نگرانی از راه دور بیشتر می شه. چقدر خواب بد که می دیدم زنگ می زدم. خونه نبودن پیام می ذاشتم. موبایل هیچ کدومشون جواب نمی داد. می مردم از نگرانی و زنده می شدم. نکنه قلب بابا درد گرفته؟ نکنه فشار مامان بالا رفته رفتن بیمارستان؟ طولانی بود. خیلی.
الان اما بعد از چند سال انتظار اینجاییم. بزرگترین حسن قضیه و شرایط ما اینه که پیش خانواده هستیم و احساس دلتنگی و گیجی و غربت بقیه مهاجرها رو نداریم. بودن کنار خانواده واقعا نعمت بزرگی یه که خدا رو به خاطرش صدبار شکر می کنم.
از اینجا هم اگه بخوام الان بگم که باید برم سراغ همه پست هایی که نیمه کاره موندن. فعلا عجالتاً بگم که استانداردها و مقیاس همه چیز خیلی خیلی با ایران فرق می کنه و دقیقاً تفاوت میان توسعه یافتگی و روی دیگه ی اون رو میشه لمس کرد. (خسته نباشم واقعاً بعد از یک ماه اومدن!) این که از گفتن عبارت "در حال توسعه" یا "گذار به سمت توسعه" پرهیز می کنم، تعمدی هست. در این مورد بعداً بیشتر می نویسم. گفتنی به قدری زیاد هست که الان فرصتش نیست.
دوستای خوبم مدت زیادی اومدین و من نبودم. از لطفتون ممنونم و قول می دم منظم تر بنویسم.