صبح روز هجده سپتامبر برابر با عصر بیست و هفتم شهریور تهران را با دمای سه درجه سانتیگراد آغاز می کنیم.
بارالها به من رحم کن توی این سرما دوام بیاورم.
سر کلاس نشسته ام، کمی در هپروت، سعی می کنم تمرکزم را روی کلمات استاد حفظ کنم. یک قاصدک، از آنها که در ایران نماد خوش خبری اند نمی دانم از کجا پیدایش می شود. ناخودآگاه به روال همیشه لبخندی می زنم و دعا می کنم به طرفم بیاید. استاد که مردی است تنومند و سرخ و سفید، با چابکی ای که انتظارش را نداشتم، به طرف قاصدک خیز برمی دارد. همان طور که ایرانی ها پشه را در مشت می گیرند، قاصدک نگون بخت را میان مشت بزرگش فشار می دهد.
فقط حیران نگاهش می کنم. دوست دارم ازش بپرسم مگر چه آزاری داشت؟!