چند سالی که با هم همخونه بودیم واقعا هیچ محبتی رو ازش دریغ نداشتم. صبح ها که دیرش می شد، براش لقمه درست می کردم. وسایلش رو از کیف دیروزش بیرون می آوردم و توی کیفی میذاشتم که می خواست با مانتوی امروزش ست کنه. روی مسواکش خمیر دندون می زدم. موبایل و ساعت و عینک دودی ش رو می داشتم کنار هم که نخواد هر کدوم رو از یه گوشه برداره. ازش می پرسیدم چه کاری داری برات انجام بدم؟ می گفت همه کار کردی فقط باید برم. می تونی به جام بری! یه ظهر جمعه، ساعت سه بعد از ظهر آخرای تیرماه که از آسمون شیراز آتیش می بارید و نرمی آسفالت رو می تونستی زیر کفشت حس کنی، بهونه گرفته بود. دلتنگی برای خانواده، اونم تو روزای امتحان، به خصوص وقتی با مواقع خاصی از ماه همزمان باشه ... خوب حالش رو می فهمیدم. از اون اوضاعی که دلت می خواد بی خودی بشینی و یه دل سیر گریه کنی. یا این که یکی دم دستت باشه تا می خوره بگیری بزنی ش. گفتم الان چه کار کنی خوشحال می شی؟ چشمش رو مثل همیشه با مشت بسته پاک کرد و گفت پفک می خوام! بعد از این حرف خودش خنده ش گرفت؛ یه کم خندید و بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن. پوشیدم و رفتم براش هر چی هله هوله دوست داشت گرفتم و اومدم. توی خیابون پرنده پر نمی زد. بعد که برگشتم باورش نمی شد. کلی گریه کرد و بعد حالش خوب شد. مثل بچه م دوستش داشتم.
من رانندگی نمی کردم. هروقت با هم بیرون می رفتیم من زودتر پیاده می شدم و کیف هامون رو از صندلی عقب بر می داشتم و منتظر می شدم پارک کنه و بیاد. اون روز من زودتر پیاده شده بودم. یادم نیست چرا و کجا کار داشتم که کیفم رو از توی ماشین برنداشتم. ماشین رو پارک کرد و اومد. تنها کیف خودش دستش بود. گفتم کیف من کو؟ گفت تو ماشین! خواستم بپرسم کیف منو نیاوردی؟ به قول زویا پیرزاد، وَر ِ دیگه ی مغزم گفت خوب مگه نمی بینی؟ نیاورده دیگه! باز خواستم بپرسم چرا کیف منو نیاوردی؟ همون ور گفت: چرا باید می آورد؟ بهش جواب دادم چون من همیشه کیف هر دو تامون رو بر می دارم. بر می داشتم. همون ور گفت خوب می خواستی برنداری. چون تو یه کاری رو انجام می دی، نباید از بقیه هم انتظار داشته باشی مثل تو رفتار کنن.
اون روز گذشت. دختر زیبا برای من شکست و فرو ریخت. یکی از تلخ ترین هایی بود که تجربه کردم. و از اون جا که هر تجربه حتما یه قیمتی داره، با تمام وجود یاد گرفتم که یا نکن، یا اگر کردی انتظار رفتار متقابل نداشته باش.
الان دوباره همون حس تلخ رو دارم. در واقع درست یاد نگرفته بودم انگار. هنوز تا عاشق بودن و موندن بی قید و شرط، نسبت به هر کسی، از دوست بیست ساله تا همسر و همکار، اون قدر که بتونم که هیچ انتظاری نداشته باشم، فاصله دارم. شاید به اندازه کافی بزرگ نیستم که می رنجم. حتی اگه حرفی نزنم، همین که نه می تونم سکوتم رو بشکنم، و نه فراموش کنم، نشون می ده هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدم. می گن هر رابطه مثل یه دیواره که اگه خدشه ای بهش وارد شد، نباید همه دیوار رو خراب کرد. فقط باید یه آجر برداشت. می ترسم اگه حرفی بزنم تیزی حرفام دیوار رو خراب کنه.
ممنونم ازت رها. بیشتر از چیزی که می دونی برام ارزش داری.
منظم ترین سیستم حمل زباله که در ایران دیده بودم برنامه زمان بندی شهرداری اصفهان بود که طبق نقشه توزیع شده از محله، اعلام شده بود زباله های کوچه الف را ساعت 21، کوچه ب را 21:15، کوچه ج را 21:30 جمع می کنند. اقامتم در اصفهان کوتاه تر از آن بود که بدانم آیا واقعا اجرا می شد یا نه ولی امیدوارم که اجرا شده باشد.
سیستم مدیریت پسماند waste management اینجا در نوع خود جالب است. هر هفته تنها یک بار (در محلۀ ما جمعه ها بین یازده تا دوازده ظهر) دو کامیون جداگانه، یکی برای حمل زباله و دیگری برای حمل زباله بازیافتی می آیند. بنابراین هر خانوار باید زباله های خود را یک هفته تحمل کند یا در درون خانه یا حیاط نگهداری کند و همه فقط هفته ای یک بار اجازه دارند زباله های خود را بیرون بگذارند. در غیر این صورت جریمه شهرداری را به جان خریده اند! طبیعی است که با این روش عملاً چاره ای نیست جز این که نهایت دقت و تمیزی در جمع آوری زباله های خانگی به کار گرفته شود.
البته ممکن است کسی هم بخواهد زباله را خودش به محل های جمع آوری زباله که سطل ها و مخزن های بزرگی هستند، منتقل کند.
به علاوه کامیون حمل زباله فقط تا میزان محدود و متعارفی از زباله را حمل می کند. یک بار بعد از چند مهمانی و چیزی شبیه خانه تکانی قبل از تغییر فصل و زدن چمن ها، حدود 10 کیسه بزرگ مشکی در روز زباله بیرون گذاشتیم. صبح روز زباله مردی از مرکز زباله آمد و شروع به عکس گرفتن از آنها کرد! مامان رفت و توضیح داد که قضیه چیست و گفت که به کامیون حمل زباله نیز توضیح خواهد داد. منتظر شدیم و کامیون آمد. راننده گفت که اگر همه زباله های ما را ببرد، ممکن است جا برای همۀ زباله های چند کوچه ای که او مسوولش است، نداشته باشد. این جا راننده کامیون زباله، خودش خانه به خانه از ماشین پیاده می شود و کیسه ها را جمع می کند. خلاصه این که قرار شد برود و همۀ زباله ها را که جمع کرد، بیاید و زباله های ما را ببرد! که خوشبختانه آمد و برد.
این را هم اضافه کنم که بابت این سرویس هفتگی، ماهانه مبلغی بین سی تا چهل دلار قبض دریافت می کنید!
قصۀ بازیافت قصۀ دیگری است؛ کامیون حمل زباله های بازیافتنی! تقریبا فقط کاغذ و مقوا را بدون دردسر حمل می کند. آن هم باید جدا شده و منظم داخل کیسۀ شفاف یا جعبه آبی رنگ مخصوص بازیافت باشد. جعبۀ آبی را خود خانواده ها باید تهیه کنند و راننده فقط محتویاتش را خالی می کند و جعبه را باقی می گذارد. می توان در کیسه دیگری هم ضایعات پلاستیکی و فلزی را گذاشت، اما کامیون بازیافت فقط در صورتی آن ها را حمل می کند که فاقد مواد غذایی و خشک باشند. مثلا اگر بخواهید قوطی های کنسرو را بازیافت کنید، باید آن ها را قبل از این که در باکس بازیافت بگذارید بشویید!
جای قشنگ ماجرا از نظر من، بازیافت بطری های پلاستیکی، شیشه ای، یا فلزی هر نوع نوشیدنی است. خانواده ها همۀ این بطری ها را در کیسه های بزرگ جمع می کنند. بعد به تناوب این کیسه ها را به محل های بازیافت بطری می برند و به ازای تحویل هر بطری، پول دریافت می کنند. مبلغ آن زیاد نیست اما در تعداد بالا واقعا به عنوان یک مشوق قوی و کارآمد عمل می کند. هر بطری با گنجایش کمتر از نیم لیتر ده سنت محاسبه می شود. از قوطی فلزی اسپرایت 300 میلی لیتری بگیرید تا بطری های آب نیم لیتری و بطری های شیر و شیرکاکائو 200 میلی لیتری. به همین ترتیب قیمت هر بطری با حجم بیشتر از یک لیتر، بیست و پنج سنت است. این شامل بطری های دو لیتری نوشابه، بطری های چهار لیتری شیر، و پاکت های مقوایی آب میوه می شود.
گاهی بازاریاب های بنگاه های خیریه تلفن می کنند و این بطری ها را به عنوان کمک درخواست می کنند. بنابراین کسانی که می خواهند به خیریه کمک کنند، بیمار یا مسن هستند، یا وسیله نقلیه ندارند، به سادگی می توانند بطری های خالی نوشیدنی خود را به خیریه تحویل دهند. یکی از داوطلبان خیریه طبق برنامه زمانی صاحبخانه می آید و بطری ها را حمل می کند. بازی برد_برد!