یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

آخر هفته ملال آور

به یمن فرمول "الان بخر ببر تا عمر داری قسط بده" ماشین خریدن برای هر کسی که حداقل حقوق رو داشته باشه، مقدوره. و تقریبا از اولین کارهایی هست که مهاجرها و دانشجوها انجام می دن. ما متاسفانه یا خوشبختانه هنوز ماشین نخریدیم. افرادی که از مترو و اتوبوس استفاده می کنن هم، در اغلب موارد ماشین های خودشون رو در ایستگاه های پارکینگ دار پارک می کنن و به محل کار یا دانشگاه های مرکز شهر، با مترو یا اتوبوس رفت و آمد می کنن. اما باز برای کمک به استفاده کننده های مترو، و اعتمادی که وجود داره، و تشویق حمل و نقل عمومی، درهای مترو باز هست. یعنی کسی یا دروازه ای مانع ورود بدون بلیط ( به مترو) نمی شه. راننده های اتوبوس البته بلیط رو می خوان.   

 

طبق قانون وقتی وارد مترو یا اتوبوس میشین باید توی دستگاه ساعت بزنید. می تونید بدون بلیط 2-3 دلاری هم سوار مترو بشید اما همیشه این امکان هست که مامور کنترل قطار سرزده وارد واگن بشه و می تونه درخواست کنه بلیط ساعت دار شما رو ببینه. اگر نداشته باشید یا از نشون دادنش خودداری کنید 250 دلار جریمه می شید. من تا حالا افسر قطار ندیدم اما  همیشه بلیطم رو ساعت زدم. ساعتی که روی بلیط چاپ میشه، نود دقیقه بعد رو نشون میده. یعنی تا نود دقیقه برای استفاده از هر دو مترو و اتوبوس معتبر هست. و جالب این که تو این فاصله سوار هر وسیله دیگه ای هم که بشین، دوباره یه برگ عبور دیگه برای نود دقیقه اضافه دریافت می کنید. حالا اگه از ساعت برگه هم مقداری گذشته باشه و دوباره بخواین سوار اتوبوس یا مترو بشین، راننده انعطاف به خرج می ده و قبول می کنه.  

 

امروز عصر جمعه بود و فردا و پس فردا تعطیل هست. رضا و بابا تا دیر وقت شب سر کار بودن. دلم خوش بود با مامان بریم باشگاه. اما مامان هم آن کال بود و رفت سر کار. از ساعت 4.5 که از شرکت اومدم تا الان که یازده شب هست، تنها بودم و این پست قرار بود طور دیگه ای باشه. اما حکایت شب هجران نه آن حکایت حالی است/ که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید. 

 

مرسی سعیده. صبح با پیام تو بیدار شدم. از این همه فاصله هم پریشونی منو حس می کنی. خوبه که هستی بانو. دوستای خوبم برام دعا کنین. حالم خوب نیست. از اونجا که نمی خوام وبلاگ بشه وبنال، کمتر می نویسم. از پیام هاتون ممنونم.

اندر احولات اوریانا

نیا بچه جان. نیا عزیز من. من خودم گرفتارم. هنوز خودم بچه ام. هزار تا کار نکرده توی این دنیا دارم. هنوز خیلی چیزها رو نمی دونم. هنوز نمی تونم عصبانیتم رو اون طور که باید کنترل کنم. مسوولیت پذیری لازم رو ندارم. باور کن دخترکم. باور کن من هنوز برای ملیون ها چرایی که ازم بپرسی جوابی ندارم. مثلا؟ مثلا این همه درد و رنج و بیماری توی این دنیا. این همه طوفان و زلزله. این همه گرسنگی و جنگ و آدم کشی و آوارگی. از کدومش برات بگم؟ هر چند لازم نیست بگم.  

خودت می بینی. خودت می فهمی. خودت درد می کشی. به وقتش.  

قول داده بودم هیچ وقت این همه بدی و سختی رو نبینی. هیچ وقت با سوال های بی جواب رو به رو نشی. هیچ وقت درد نکشی. می دونی بچه؟ اون سال ها که از مامان و بابام دور بودم خیلی راحت بودم. الان باید صبور باشم. باید عصای دستشون باشم. هم دختر خونه. هم زن نمونه. خواسته های خودم به کنار. آلمانی داره یادم می ره. ورزش نمی کنم. کتاب نمی خونم. فقط می رم سر کار و بر می گردم و کارهای خونه رو انجام می دم. تازه خیلی ها الان دوست داشتن جای من بودن. پس چه جای گلایه؟ دلتنگی که حرفشم نزن. مامان و بابام با بچه های مردم بازی می کنن و ذوق می کنن. دچار تردید شدم بچه. همه ی این سال ها "منتظر رفتن بودن" همه رو ساکت می کرد. الان اما اوضاع فرق می کنه. تازه جونم برات بگه بچه که به نتایجی رسیدم. این که آدم ها تا پدر و مادر نشن خودشون بچه باقی می مونن. ولی این نهایت خودخواهی هست که به خاطر بزرگ شدن خودشون شما طفل معصوم ها رو دستاویز قرار بدن.  

می بینی بچه جان؟ تکلیفم با خودم روشن نیست. خودت مرد و مردونه خانومی کن! و خودت بار این مسوولیت رو از دوش من بردار. من از این تصمیم و از این بی تصمیمی می ترسم. و هیچ چیزی بدتر از یه مامان ترسوی سردرگم نیست.