نشسته ام و جریان بهترین سالهای عمرم را - به قول شناسنامه - نگاه می کنم.
منتظر بودم آن خبر و آن اتفاق در سال 2012 بیافتد. نشد. امروز آخرین روز سال 2012 است.
بعد از 12 روز از زمستان امسال، قاب نارنجی رنگ را برداشتم و این قاب سفید و آبی را گردگیری کردم و به دیوار زدم. خدایا خودت را به من بنما لطفا، که صبوری من اندازه ای دارد. تا همین الانش هم "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود".
شرایط فعلی کم طاقتم کرده است، اگر نه قصد ناله ندارم. ببخشید.
دیروز صبح مامان زنگ زده بود که مطمئن بشه شب یلدا خوش گذشته؟
خوش گذشته بود و خاطره ای شده بود برای خودش. پرسید عکس گرفتید؟
گفتم نه. راستش به کل یادم رفت. گفت این شب یلدای امسال هم اومد و رفت.
گفتم بعله و "امروز روز اول دی ماه است."
گفت داری "ایمان میاوری به آغاز فصل سرد؟"
گفتم بعله تازه کجاش رو دیدی؟ "این ابتدای ویرانی است..."
عاشق اینم که برام شعر می خونه و براش شعر می خونم. عالمی داریم با هم.
درسته که گاهی هم با هم کلنجار می ریم، اما اغلب اوقات بهش افتخار می کنم.
هر پدر و مادری وظیفه ای در قبال بچه شون دارن. بارها بهشون گفتم که صدها
بار بیشتر از وظیفه شون برامون کردن.
ممنونم و مدیون.