یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

دوره می کنیم شب را و روز را؛ هنوز را

۱۳/۱/۱۳ 

 

می شود بزرگ مردی بوده باشد که سالها پیش جمله ای گفته باشد که هر روز و هر ساعت از خاطرمان بگذرد.  

خوش به سعادتمان که شاملو داریم.  

و بدا روزگاری که چنین می گذرانیم.

دیگر نیست

سال 71 بود، پرستار بیمارستانی در ارومیه، نقل می کرد که پیرمرد روستایی بستری در بیمارستان که از یکی از روستاهای شهرستان های اطراف آمده بود، دستمال کاغذی استفاده شده اش را، لابد به هوای دستمال پارچه ای معمولش، زیر شیر آب شست.  

دستمالِ خیس شده تحلیل رفت. تکه تکه شد. از هم وا رفت و نابود شد. پرستار مانده بود و نگاه پرسشگر و کمی با احساس تقصیر پیرمرد که دستمالش ... که همین چند دقیقه پیش دستش بود، و لابد امید داشت که باز هم ازش استفاده کند... دیگر نبود.