یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

یار آفتاب

کمتر از ذره نه ای پست مشو، مهر بورز

سبد گل

همکار دست راستی ام دختر خیلی خوبی است. زیبا و بلند بالا، به جایش خونگرم و اجتماعی است اما فضول نیست. از آن دختر هایی است که می توانی بنشینی و ساعتها تحسینش کنی.  دیروز نشسته بودیم و مشغول کارمان بودیم که حدود ساعت 11-12 یک سبد گل بزرگ  و شیک برای تولدش آوردند؛ یک سبد بی اسم. هم خوشحال شد هم تعجب کرد. واکنش سایر همکارها هم جالب بود، بدون استثنا همه سراغ فرستنده را می گرفتند و وقتی می گفت که نمی داند، واکنش ها جالب تر می شد. حتی یکی از آقایان همکار پرسید از طرفِ خواستگاره ؟!!   

 

بهش گفتم خانم فلانی این اتفاق خیلی قشنگی هست. از اون ها که بعدها هر وقت یادش بیافتی ناخودآگاه لبخند می زنی. تجربۀ چنین غافلگیری ای رو دارم که میگم!  امیدوارم تولد هر سالت قشنگ تر و رومانتیک تر از سال پیش باشه.  

تمام دیروز از عطر و نشاط سبد گل فرستادۀ ناشناس، همه ی همکارا خوشحال بودیم. 

ای آقای عزیز رومانتیک که همکارم و همکاران همکارم رو خوشحال و هیجان زده کردی، دستت درد نکنه، جماعتی رو شاد کردی. اگر عشقی بینتون هست امیدوارم ماندگار و شکوفا باشه که تو این روزگار،  "با اینا زمستونو سر می کنیم."

بهار او گذشته شاید...

"فقط ۲۲ سالم بود. ناگفته هم من می دانستم و هم او. که چیزی هست بینمان. ساعت ها حرف زدن هم کم می آمد. ناگهان رفت. هیچ خبری ازش نبود. دو بار بهش زنگ زدم. خواهرش گفت نیست. نپرسیدم کجاست. لابد به من مربوط نبود. اگر نه نیازی به پرسیدن و خبر گرفتن نبود اصلا. 

برای خودم کسی بودم. ازش سر بودم. با خودم فکر می کردم چرا؟ این همه به حرف زدن و منطقی بودن و پذیرفتن هر کس همان طور که هست، معتقد و شعارمند! باشی و این طور ناگهان غیب شوی؟ راستش تنها کسی بود که چیزی نگفته بود تا من جواب رد بدهم. سه سال گذشت. با دیگری نامزد کرده بودم. قول و قرار گذاشته بودیم و متعهد بودم. رو به روی کتاب فروشی محمدی، خیابان ملاصدرا دیدمش. مرا ندید. قلبم از جا کنده شد. ناخودآگاه صدایش کردم ... خودتی؟  

یکّه خورد. دیدم که یکّه خورد. و چه لبخندی زد. یادم رفت که چطور به غرورم برخورده بود وقت رفتنش. و چقدر درس خواندم تا فکرم را منحرف کنم. یادم رفت. گفت کجا می روی؟ گفتم ارم، دانشگاه. با من آمد. از فلکه علم و از کنار باغ ارم پیاده رفتیم و اطلاعات خودمان از همدیگر را به روز کردیم. برگ های ریخته شده را با نوک کفشهامان هم زدیم و خداحافظی کردیم. حالا از آن روز 10 سال می گذرد. او برگشته. هنوز مجرد و عاشق.  

می گوید وقتی که غیب شده بود، رفته بود عس.لو.یه کار کند. تا بتواند شایستۀ من باشد! و چیزی نگفته بود تا مرا وادار و پابند نکند! که خودش را به من تحمیل نکند! آزادی روحم را از من نگیرد و من بی معرفت بودم که علم غیب نداشتم و بعد از سه سال نامزد دیگری بودم."  

 

 

گفت و گفت و من فقط گوش کردم. می دانستم امکان ندارد دوستم به همسرش خیانت کند.  

عشق سالهای جوانی را در دلش دفن می کند و زندگی اش را می کند؛ "صبور، سنگین، سرگردان" اما از شعله ای که در چشمانش می دیدم... می ترسیدم.  

 

پی نوشت : ظاهرا در انتقال این که این قضیه برای خود من اتفاق نیافتاده موفق نبودم.  

کل ماجرا، شنیده هایم بود از یک دوست.  

به علاوه از عزیزی که تذکر بجایش باعث این پی نوشت شد، سپاسگزاری می کنم.